بسی رنج بردم در این سال بیست کزین روزگاز مزخرف چیزی بر ما نماسید

از برای روزگاری که در این مدت بر ما گذشت چنین است که غمی بر دل ما نشسته که هیچ صاحب خری از پی از

دست دادن خرش در وی پدیدار نگشته!!!

چنان اندوهی دلمان را چنگ میزد که گویی زنان بی کار همسایه با سنگ پا رخت میشویند٬ بدین

 سبب اشفته و پریشان حال شده و طاقت از کف دادیم ! پس به مداوای ان پرداختیم.

در ابتدای امر فکر کردیم که گرسنه مان است که چنین بی رمغ افتاده ایم پس به سراغ اخور شکممان

رفتیم تا بلکه چیزی لمبانده و قوتی کسب کنیم ! ولی چیزی نیافتیم اه از نهادمان برخاست٬ پس در

کنجی خلوت نشستیم و از پی بی پولی و ناراحتی بسی غر زدیم و شکایات و تف و لعنی را حواله این

دنیا کردیم!!!

.

.

.

صبحی بعد انچنان سنگین و خسته از خواب برخاسته که گویی دو تن وزنه را به پاهایمان بسته اند که

حرکت را دشوار مینمود٬ درنگ کردیم که این دیگر چیست؟؟؟ به ناگاه در یافتیم که بسبب زیادی روزگار 

بیش از حد خورده ایم! پس نشسته و از زمخت بودن گوشت های شام دیشب و نا مطبوع بودن طعم

رنگینک هایی که به مزاج ما سازگار نبوده بسی غر زدیم و شکایات و تف و لعنی را حواله این

 دنیا کردیم!!!

.

.

.

 غروبی دیگر به هنگامی که داشتیم چهره کریه المنظر خویش را که بارها به زیر تیغ جلادان زیبایی

 سپرده بردیم در ایینه جادویی مینگریستیم ناگاه با مشاهده سر دماغ خود که به سان خرطوم فیلی

اویزون شده  و بر امده گی که در اثر کشش پوستمان ایجاد شده بود وجود شتر تک کوهان لاما را

در ذهن تداعی میکرد! لرزی بر وجودمان انداخت که تاب ایستادن را از ما گرفته پس همان جا ولو شده

و زجه میزدیم که چرا اینچنین شده؟ و بسی غر زدیم و شکایات و تف و لعنی را حواله این

 دنیا کردیم!!!

.

.

.

بار دیگر این درد بر ما مستولی گشت! به ناچار چنین اندیشیدیم که شاید از برای دوری و فراغ یار است

که بدین رنج افتاده ایم ؟ پس پیکی را به سراغ خسروی رویاهامان که در کوه های دمشق به نگار گری

مشغول بود فرستادیم تا شایدبا اسب سپید بال دار که نه بلکه با کره الاغ کدخدا به نجات ما بیاید ...

اما افسوس!

.

.

 

.

اما دوش که نومیدانه از همه جا خفته بودیم به ناگاه ندایی بر ما فرود امد که ای فرزند بر خیـــــــــــــــز!

که اینچنین بود با بیقراری برخاسته و اندر حال خویش چنان زار زده و دریافتیم که اگر از فرط ناچیزی و

گرسنگی پوست بر استخوانیم و یا انچنان روزگار بر وفق جیب و حالمان است که از زیبایی به مثال زئوس دارای

تختی از عاج و ابنوس و با جواهرات سلطنتی اراسته شویم و الهه پیروزی همچون یار زندگیم عصای

دست راست ما باشد همچنان پوچیم و دردمند ٬ چرا که وجودمان خالی است از پری او...

پس پالان خر دجال را به گوشه ای انداخته و با ناله و پوزش به سبب دوری از درگاه مقدس او به سویش

بازگشت نمودیم!!!

 

 

 

پس زخم هایم را التیام بخشید و هم اکنون در او شــــــــــــــــــــــــــــــــــادم.

نظرات 10 + ارسال نظر
ژ یگولو شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:38 ق.ظ

سلاممممممممممممممممممممم عزیز...

خوبی؟؟؟

چه عجب..بلاخره تصمیم بر اپ نمودیدن گرفتید بانو...؟

هنوزم میگم..هزار بار دیگه هم میگم...واقعا قشنگ مینویسی..خیلی ادبیاتت جالبه..دوست میدارم بسی...

خب خوشحالم که زخمها را التیم بخشیده است...

ولی چه گیری دادی به این دماغ بیچاره ها..گناه داره بابا ولش کن...

نصف اون دردا هم مال همون گرسنگیت بوده..:دی من میدونم که...(خنده)...
به خودت برس کلی از مشکلاتت حله...

خوش باشی..تند تند اپ کن...فعلا...

سلامممممممممممممممم:دی
مییییییدونم با با ...

حتما:دی...

خوش هم میباشیم....
چشمممممممم:))))

منتظرررررررم.....

مهسا مامان ملودی یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:07 ب.ظ

سلام عزیزکم.کلی حال کردم با این پستت خیلی باحال می نویسی.خیلی هم هنرمندی و طبع شعر خوبی داری.بازم بنویس هر روز میام بهت سر می زنم.این همه کلمه های زیبا رو از کجا میاری دختر؟من که عاشقت شدم.بوووووووووس

سلام خانومی!
مرسی عزیز
حتما
ملودی گلم چه طوریاست؟؟؟؟:*)حتما میام
ااااااااااااخ جون یکی عاشقم شد بالاخره هههههههههههههورااااااااااااااااا:)
ببببببببببببببوس

پت چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:12 ب.ظ http://chocoholic.persianblog.com

اول!

اره عزیز اول!:)

پت چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:13 ب.ظ http://chocoholic.persianblog.com

آیا الان شما هنوز در قید حیات بوده گردیده اید؟ یا با اسباب جلادی به دیار باقی شتافته و مورد مغرفت حق قرار نموده گرفته اید؟
آیا ملاقاتی با ملک الموت داشته بودید؟

هنوز زنده ایییییییییییییم:(

ملاقاتی بسی سسسسسسسسسسخت!!!!

خدا نصیبتان نکند!!!!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 05:47 ب.ظ

سلاممممممممممممممممم...

کجایی تو...

نبودنت خیلی بده ها...

نمیخوای بیای حالا دیگه...

منتظرتم..فعلا...

سلاااااااااااام

هستیم در خدمت شما!
ارررررررررررررره...:(

قربووووووون شما

نیاز سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:55 ق.ظ http://anthill.blogsky.com/

مرسی اومدی...ولی دلم میخواست در مورد پستم نظر بدی عزیزم!

وظیفست عزیز
چشم حتما میام!

مهسا مامان ملودی پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:19 ب.ظ

با وفا چرا آپ نمی کنی پس؟دلم پوسید از بس اومدم دیدم خبری نیست.کلی امروز تایپ کردم انگشتام داره کنده میشه.بیا بخون ببین که چه گذشت بر ما.بوووووووووووووس معلومه که عاشقت شدم پس چی؟

سلام
شرمنده عزیز انقدر سرم شلووووووووووغه وقت نمیکنم ولی چشم!:)
حتما میام
قرررررررربونت
فدای عشق:*)

نیاز دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:45 ب.ظ

عرض ادب و احترام

بزرگواری عزیز خوش اومدی

مهسا مامان ملودی دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:46 ب.ظ

سلام امیدم تو بهترینی خیلی دوستت دارم.ممنون که میای سر میزنی امروز تمومش کردم خاطراتم رو وقت کردی بیا قدمت به روی چشم.

سلام عزیز
وظیفست
حتما خانومی

ژ یگولو پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:40 ق.ظ

سلاممممممممممممممممم نیمفا جان...

تو نمیخوای حالا دیگه آپ کنی خانوم خانوما؟؟؟

بابا چشمون سفید شد از بس اومدم اینجا و دیدم اپ نکردی که اخه...

یالا زودددددددددد..:دی

منتظرتما...به شدت..

موفق باشی...فعلا...

سلااااااام
چشم!

اخییییی:(
مرسی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد