امروز در حالی که داشتیم با گوسفندانی که دوش وقت خوابیدن انها را شمرده بودیم سر و کله میزدیم

به ناگاه صدای دلخراشی در فضا پیچیده و در حالی که هیبت ان صدا وجودمان را فرا گرفته بود٬ از ترس

در خود ری*** !!!

حال از یک طرف ترس از برای رویارویی با صدا و ان عظمت که وجودش را در کنار خویشتن احساس

 میکردیم و از طرف دیگر شرمساری برای کاری که کرده بودیم جرات اینکه سر خود را از زیر پتو بیرون

بیاوریم نداشتیم!!!

خداوندا حال چه کنیم؟؟؟؟؟

یا باید همانجا می ماندیم که کاری بسسسسس دشوار بود٬یا ریسک کرده بیرون میامدیم!

سپس عظم خود را جزم کرده و با تمام قوا گوشه چشم را راهی کرده و از زیر پتو سرکی کشیده

که در ان لحظه دوست گرام که با مشاهده چشمان پف کرده اینجانب به وجد امده بود دیدیم!

که نا گاه پتو را تماما از ما جدا کرده و به گوشه ای پرتاب کرده و با عربده ای دلخراش تر از صدای

لولای در خونه اجدادمان ! به ما نهیبی زد که ای گوسفند ( با ذکر القابی که از بیانش معذوریم!!!!! )

هنوز خوابی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بلند شو که نمره ها رو اعلام کردند!

با شنیدن نمره انچنان حسی در من پدیدار گشت که در بیان وصف ان زبانم قاصر است!

فقط در همین حد که در ان لحظه نه ترس بر من غالب بود نه شرمساری که از پی ترس ایجاد شده بود!

در اینجا امده ام که بگویم ای فرزندان خدا التماس دعا!

از برای شادی روح اینجانب و نظر کردن خدا به دل ما و خودکار استاد همگی یکصدا دعــــــــــــــــــــــــــــــا

نظرات 8 + ارسال نظر
ژ یگولو چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:03 ق.ظ

سلامممممممممممممممممممم...

خوبی عزیز...

خواهش میکنم...کاری نکردم..جز اینکه دیر به دیر اومدم پیشت...ولی نبودی خب...

نمیدونی چقد از نوع نوشتنت خوشم میاد...
واقعا تو اوج ناراحتی و غم و غصه هم نوشته هات میخندونتم..جدی میگما...

دعــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...
دعا..و دعا...
به خدا کاریه که همیشه میکنم من واسه تمام دوستام...
همیشه به یادتم..جدی میگم..شایدم باور نکنی ولی خب...

خانوم مهندس تو که خودت نمره بیستی درساتم مطمئنن همینجوریه...ترس نداره که...:دی

زود زود بیا بنویس...منتظرتم...
راستی تو نمیخوای اسمتو بهم بگی؟؟؟
و یه چیز دیگه ای دیمم که خواسته بودی دادما..ولی خب هنوز افتخار ندادی...
البته هرجور راحتیا..زور که نیست که..نه؟؟ :دی

خوش باشی و پایدار عزیز...فعلا...

نیاز جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:06 ب.ظ http://anthill.blogsky.com/

سلام...
باشه برات دعا میکنم....
در ضمن دلبندم عزم درسته نه عظم.....
موفق باشی...

ژ یگولو شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:40 ق.ظ

سلاممممممممم نیمفا جان...

خوبی عزیز؟؟؟

چی شد کجا رفتی دیگه برنگشتی؟؟؟

تا کجا پیشرفتی؟؟؟

منتظرتم ببینم چیکار کردیا...باشه؟ افرین...
فعلا...

سمیرا شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 06:42 ب.ظ http://paradisee.blogsky.com

سلام عزیزم

پست قشنگی بود..و فوق العاده...

موفق باشی در پناه خدا

نیاز شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:41 ب.ظ

مرسی عزیزم

ژ یگولو دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:40 ق.ظ

سلامممممممممممممممممممم...

خوبی نیمفا جان؟؟؟

میگما خیاتل اپ نمودن نداری ایا شما...بانو؟؟؟

بیا دیگه اپ کن تنبلللل...:دی

مهسا چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 09:02 ب.ظ

سلام گلم ممنون که به من سر زدی.خیلی لطف کردی.خوشحال می شم که منو لینک کنی من هم شمل رو لینک می کنم اگه اشکالی نداره.پستت هم خوندم باحال بود اما اگه می شه بیشتر از خودت بنویس.فدات

محسن پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:46 ق.ظ http://m-sh.blogsky.com

شرط می بندم انشات همیشه ۲۰ بوده. مگه نه ؟


ایول
وبلاگت عالیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد